راستی محرم نزدیک است وصدای کاروان حسین به گوش میرسد..
زینب میخندد،رقیه شاد است،و رباب علی اصغرش را
در آغوش گرفته است.
اما این شادی مهمان همیشگی این کاروان نیست.
سکینه میخندد،وعلی اکبر دوشادوش عمویش عباس قدم میزند.
چشمان حسین در انتظارتاریکترین روزدنیا مضطرب است و حال او
را فقط خدایش میداند و بس...
نظرات شما عزیزان:
انشالله خود مولا سید الشهدا ما رو از برزخ نجات بدن
می خواستم عزیز خدایت شوم........یا سید الشهدا جز گدایی تو راهی نداشتم.......
التماس دعا
برچسبها: